روزی گنجشکی با دشواری روزگار لانه ساخت بادی وزید لانه اش ویران شد از خدا گله مند شد و گریست خدا سکوت کرد.گنجشک باز گله کرد خدا جز لبخند پاسخی نداد. ای آدمیزاد کمی بیاندیش و آگاه باش سرابی که از نومیدی مینگری حکمتی بیش نیست چرا که اگر بادی نمی وزید و گنجشک بی آشیانه نمی شد حال از گزند مار قلب کوچکش نمی تپید